نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

نه با همدیگه هم خون بودیم و نه خانواده هامون یکی بود. دو تا خواهر بودیم اما یه فاصله هزار کیلومتری بین خونه هامون بود. حتی یه بار هم همدیگه رو از نزدیک ندیده بودیم. بعضی ها خواهری مون رو باور داشتن و بعضی ها هم نه. بعضی از خواهری مون استقبال میکردن و بعضی ها به ریش خواهری مون میخندیدن. یه عده فکر میکردن کاری که ما کردیم یه جور دیوونگی بود اما کی به غیر از خودمون دوتا میدونست که ما دیوانه های عاقل بودیم که به چیزی پر و بال دادیم که فقدانش داره تک تک آدمها رو از زندگی ناامید و خسته میکنه. آره، ما به احساس پاک پر و بال دادیم. نه اجازه داشتیم مثل دو تا خواهر هم خون، زیر یک سقف زندگی کنیم و نه حتی اجازه اینکه فقط چند قدم با همدیگه راه بریم . مونده بودیم چطور باید گاهی اوقات با هم خلوت کنیم و از دنیایی که واسه خودمون ساختیم صحبت کنیم!

همه ارتباط ما شده بود موبایل و بس. گاهی با خودم فکر میکردم اگه موبایل و تلفن اختراع نشده بود، چطور باید حداقل روزی یه بار به خواهرم میگفتم چقدر دوستش دارم.

یه دفعه به ذهنمون رسید یه خونه ، اینجا، توی دنیای اینترنت بسازیم به اسم وبلاگ. این خونه تنها جایی بود که 6 دانگ سندش به نام خودمون بود و کسی نمیتونست اینجا رو از ما بگیره!

اینجوری بود که این خونه رو ساختیم!

آره. همین وبلاگی که الان شما واردش شدید، خونه من و خواهر بزرگتر منه!تعجب نکنید! این قصه سر درازی داره!

به خونه من و خواهرم خوش اومدید. کلبه حقیرانه ما رو  با حضورتون گرم و روشن کردید!

داستان من و خواهرم و اصلا اینکه چه طوری ما با هم خواهر شدیم، یه کم عجیبه اما جالبه. واسه همین داستان رو در بخش لینک های موجود در خونه مون، نوشتم تا در دسترس همگان باشه و اصل ماجرای ما رو بدونید.

خوشحال میشیم اگه هم خونه ما بشید و توی لحظات محبت ها و غمها و آشتی ها و قهرهای ما ،کنارمون باشید

بچه ها نظر یادتون نره

اتتقاد یا پیشنهاد یا تعریف و تمجید، هر چی باشه با جان و دل می پذیریم





:: برچسب‌ها: کلام اول , خواهرم , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 188
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

تو را دوست می دارم برای داشتن تمام نا داشته هایم
تو را دوست می دارم برای یافتن تمام نا یافته هایم
تو را دوست می دارم برای یافتن محرمی برای گفتن تمام نا گفته هایم
تو را دوست می دارم برای داشتن مرهمی برای تسکین تمام دردهایم
تو را دوست می دارم به خاطر عظمت نگاهت
تو را دوست می دارم به خاطر بهت معنی دار نگاهت و چشمانت که زیبا می نگرند
تو را به خاطر اخم کودکانه ات دوست میدارم
گاه از خود می پرسم چگونه می توانم چون تویی را دوست داشته باشم که اینچنین با شکوهی!؟
مرا به خاطر عشقم ملامت مکن چرا که اختیاری در کار نیست
چگونه می توانم چون تویی را دوست نداشته باشم که اینچنین با شکوهی؟
تو را دوست می دارم چرا که شایسته ی عشقی
ولی اینها دلیل عشق من نیست!
تو را دوست می دارم ولی نمیدانم چرا!
تو را دوست میدارم برای اینکه دوستت دارم
و از تو میخواهم مرا به خاطر عظمت عشقم دوست داشته باشی

 

 

حجت حصاری
 



:: برچسب‌ها: تو را دوست دارم ,
:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 188
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

اشک نمیذاره بنویسم

چشمهام پر از اشکه

اینبار از ذوق و هیجان

زبونم بند اومده

 

خدایا خیلی بی انصافی اگه نذاری من و خواهرم به هم برسیم. خیلی بی انصافی اگه اجازه ندی آغوش همدیگه رو داشته باشیم. خدایا تو رو به هرچیزی که واست ارزش داره قسم میدم راضی نشو من و خواهرم از هم دور بمونیم. خدایا راضی به اشکم نشو. خدایا راضی نشو احساس پاکی که به هم داریم با یه قاصله هزار کیلومتری محدود بشه.

امروز تولد منه

انگار تا حالا تولد نداشتم

انگار این اولن تولدم بود

تا حالا توی این 23 سال هیچوقت تا این حد از روز تولد خودم احساس هیجان و ذوق نکرده بودم

بهترین و زیباترین روز زندگیم رقم خورد تا همیشه

امروز با ارزشترین هدیه دنیا رو گرفتم

هدیه ای که روی قلبم گذاشتم و باهاش تا آسمون رفتم

هدیه ای که از همه چیز توی این دنیا واسم بیشتر ارزش داره

قشنگترین روز تولد دنیا رو داشتم

دیروز مامان و بابام منو غافلگیر کردن و واسم کیک و گل و هدیه خریدن و اومدن خونه. انصافا خیلی هیجان زده شده بودم . آخه من یه آدم احساسی هستم و با اینجور غافلگیر کردن ها خیلی هیجان زده میشم خصوصا از طرف عزیزانم

یه جشن کوچولو با مامان و بابام داشتم. یه جشن سه نفره که خیلی واسم ارزش داشت و توی نگاه پدر و مادرم همه مهربونی و محبت دنیا رو دیدم و درک کردم.

و اما امروز

از صبح اصلا حال و حوصله نداشتم

نمیدونم چرا اما خیلی کسل بودم و بی روحیه

حتی آجی مهرناز هم فهمید از این راه دور

نمیدونم چرا اینقدر بی روحیه بودم و حس میکردم هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه

شاید هم خدا اینقدر منو کسل کرده بود تا بتونتم با تمام قدرت ، لحظه زیبای بعدش رو درک کنم

ظهر که شد یه هدیه رسید در خونه که...

هدیه خواهرم بود

خدایا این اشکی که توی چشمهای منه از روی شوقه که خواهرم به قلبم داده

خیلی خوشحال شدم. خوشحال که نه، دیوونه شدم از شدت هیجان و شادی. سر از پا نمیشناختم. یه هدیه که به دستهای خواهرم خورده بود. یه هدیه که از پیش خواهرم میومد. یه هدیه که بوی خواهرم رو میداد.

بهترین و زیباترین و  باارزشترین هدیه ای که در تمام طول زندگیم گرفتم همین هدیه بود. انگار وجود خواهرم رو حس کردم. خدایا چه جوری بگم چه حسی داشتم؟ خدایا چه طوری میزان شادی دلم رو اینجا بنویسم؟خدایا چقدر تو رو شکر کنم تا کافی باشه؟

خدایا خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی زیاد

 

همه زندگیم یه طرف و این روز هم یه طرف

کی به اندازه من میتونه توی روز تولدش شاد و خوشحال بشه و این ذوق رو با تمام وجود حس کنه؟

 

امروز یه مسئله دیگه غافلگیرم کرد و البته بی نهایت خوشحالم کرد و اون هم اس ام اس دادن آجی مرجان ( خواهر  بزرگتر و بسیار محترم مهرناز) به من بود. آجی مرجان هم تولدم رو تبریک گفت و این بی نهایت من رو شاد کرد. میدونم نمیتونه این نوشته ها رو بخونه اما میخوام ازش همین جا تشکر مجدد داشته باشم و بهش بگم که با این کار خیلی خوشحالم کرد و شادی من رو دو چندان کرد. ممنونم آجی مرجان خوبم

 

واسه خواهرم:

مهرنازم، آجیم، خواهر بزرگ من

نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. اون صدای گریه که شنیدی و اون تشکر من ، یک هزارم شادی دل من نبود که این شادی رو تو به دلم دادی. نمیدونی چه روزی رو توی ذهنم واسم ساختی. خیلی واسم این روز ارزش داره. تا عمر دارم این روز رو به عنوان یکی از بهترین روزهای زندگیم یاد میکنم. مثل روز خواهری مون یا روزی که با هم صیغه خوندیم و خواهر همدیگه شدیم. امیدوارم بتونم کارت رو جبران کنم. خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد دوستت دارم که بهم این فرصت و این اجازه رو میدی بتونم خواهر بودن و خواهر داشتنم رو حس کنم و باور کنم. خیلی ممنونم که خواهری مون رو باور داری و مثل من بهش ارج میدی. خیلی زیاد ممنونم که اجازه دادی بوی تو رو ، حال و هوای تو رو امروز حس کنم. خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد دوستت دارم

دیگه دارم از گریه خفه میشم

نمیتونم بنویسم 



:: برچسب‌ها: تولد , خواهرم , هدیه , شادی , هیجان , روز تولد , بهترین روز ,
:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 170
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

دلم گرفته

دلم خیلی گرفته

نمیدونم چرا. این روزها همه چیز ناراحتم میکنه. خیلی عصبی و دل نازک شدم. گاهی اوقات شدیدا حس میکنم توی زندگی خواهرم نقش کم رنگی دارم. فکر اینکه توی تهران، همه آأمهای زندگیه خواهرم، میتونن با آجیم باشن و داشته باشنش، یه کم ... سخته واسم

خدایا کاش میشد منم توی تهران زندگی میکردم.

کاش میشد ...

نمیدونم چی بگم. اصلا حالم خوب نیست 



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 156
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود.
من اسم این لحظه ها را "همیشه" گذاشته ام


یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.



این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.


و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
 



:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

سهراب سپهریِ می گوید: « عشق ، صدای فاصله هاست...» به عقیده ی او برای عاشق ماندن و عاشق شدن باید « فاصله ای » را حفظ کرد.

« جبران خلیل جبران »نیز با کلمات ِ دیگری بر همین عقیده صحه می گذارد.

از آن سو « گاندی» می گوید: برای پیروزی بر دشمن ، باید او را شناخت ، باید او را فهمید ، باید به او نزدیک شد ، باید بر تعصب ، بدگمانی ، تشویش و پیش داوری و نفرت غلبه کرد و از نگاه ِ دشمن به ماجرا نگریست!

دنیای عجیبی است . باید از معشوق فاصله گرفت و باید به دشمن نزدیک شد! « انسان بودن» تجربه ی دشواری است ، خدایا به دادمان برس!
 

بچه ها توروخدا دعا کنید که توی آزمون امسال رتبه بیارم و دانشگاه تهران قبول بشم تا بتونم آغوش خواهرم رو داشته باشم. واسه رسیدن به خواهرم خیلی سال منتظر موندم. شما رو به خدا در حد یه الهی آمین هم که شده واسه من و مهرناز دعا کنید. اگه باورمون ندارید اگه احساس مون از نظرتون کودکانه است اگه ما رو خیالباف و غیرمنطقی میدونید اشکال نداره، به ما باور ندید اما حداقل ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید. 

 

وقتی شما برای برآورده شدن آرزوی یک انسان دیگر ، میگویید: الهی آمین

مطمئن باشید در همان لحظه فرشتگان خداوند برای  برآورده شدن آرزوی شما میگویند: الهی آمین



:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 123
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم.بابایمان هم همینطور

ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم.بابایمان هم همینطور

بابایمان همیشه وقتی ‌با ما حرف می‌زند از نام حیوانات استفاده میکند.

مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟
و هر وقت ما پول میخواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خانه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان .بابایمان گفت؛
مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می‌شم همچین می‌زنمت که به خر بگی‌ زن دایی،
بعد مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه مرض داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟که مثل خر کتک بخوری
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها،شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعد شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید
ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم وحالا فهمیدیم راست میگفت و عادت کردیم

در نتیجه ما فهمیدیم اگردر ایران بدنیا نیامده بودیم نمیدانستیم
که از نام حیوانات چگونه باید استفاده کنیم
 



:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:....

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10.

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
 



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

توی زندگیم همیشه فقط یه آرزو داشتم و اون هم داشتن یه خواهر بزرگتر بود. نه که بگم دیگه هیچ چیزی از زندگیم نخواستم، نه، اما به قول یه انسان بزرگ: آرزوها با خواسته ها فرق دارن. مثلا شما دلتون میخواد فلان ماشین،فلان خونه،فلان مدرک تحصیلی یا.... رو داشته باشید. اما اینا به نظر من خواسته های یک انسان هستن نه آرزوهاش. آرزو چیزیه که رسیدن بهش فقط به دعا و امید نیاز داره. بقسه موارد همگی خواسته هایی هستن که فقط به تلاش ما نیاز دارن. واسه همین با داشتن هرکدومشون به تنهایی احساس خوشبختی کامل نمیکنیم. 

شده تا حالا به یه آرزوی بزرگ تون نرسید؟راستی بزرگترین آرزوی شما چیه؟

هنوزم شانس رسیدن بهش رو دارید؟ 

میگن وقتی خداوتد چیزی رو از آدم میگیره حتما حکمتی داره و هروقت هم چیزی رو اصلا به آدم نمیده، حتما باز هم حکمتی داره. همیشه واسم سوال بود که چرا خداوند حکمت خیلی از کارهاش رو به ما نمیگه تا بتونیم راحتتر با غصه هامون کنار بیایم و دست کم علت خیلی از نداشتن هامون رو بفهمیم.

اما توی زندگیم یه چیزی رو خوب فهمیدم. اینکه هروقت خداوند چیز باارزشی رو از انسان میگیره، یه چیز خیلی باارزشتر بهش میده که شاید بیش از نصف انسانها متوجه قسمت دوم یعنی اون چیز باارزشتر نمیشن.

وقتی دری روی ما بسته میشه، اینقدر به بسته شدن اون در خیره میشیم و غصه میخوریم که باز شدن یه در بزرگتر رو حس نمیکنیم

میگن هروقت توی یه اتاق زندانی شدی، به جای اینکه به دیوارها زل بزنی و گریه کنی، به فکر پنجره ها باش.

هروقت خدا رنجی به انسان میده، حتما طاقت و تحملش رو هم به انسان میده.

یه آشنای داشتم که حدودسه سال تلاش کرد دانشگاه پزشکی اهواز قبول بشه اما نمیشد. دست آخر هم قبول شد شهر ایلام و رفت اما باز هم راضی نبود و اینقدر تلاش کرد تا موفق شد بعد از هزارتا سنگی که جلوی پاش افتاده بود، انتقالی بگیره اهواز اما همون روز اول دانشگاه، درست رو به روی درب ورودی دانشگاه یه ماشین زد بهش و سرش با لبه جدول توی خیابون اصابت کرد و فوت کرد.

منظورم این نیست که برای خواسته هاتون تلاش نکنید. منظورم اینه که هر وقت خدا چیزی رو از شما میگیره، بدونید به بهترین شکل در یه جای دیگه، چیز داگه واستون مهیا کرده که شاید شما از درکش عاجز باشید. 

وقتی یکی یکی خواهرهام رو از دست میدادم، کلی به خدا شکایت میکردم که چرا؟از همه دنیا ناامید شده بودم حتی از خود خدا ناامید شدم. اما حالا که مهرناز رو دارم ، روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که خواهری های قبلیم تمام شدن و باعث شد من به مهرناز برسم. اون زمان فکر میکردم اون خواهرها بهترین آدمهای زمین هستن اما حالا کم کم دارم از دور و نزدیک خبر کثافت کاری ها و حقه بازی هاشون رو میشنوم و از وجود تک تک شون احساس شرم میکنم. الان فقط باور دارم که حتی همون روزی که من توی اوج گریه بودم، خدا توی این فکر بود که مهرناز رو بهم بده و بالاخره بعد از 23 سال ، خواهری بهم داد که از صیغه ای که باهاش خوندم ذره ای پشیمون نیستم

یادتون باشه که ما انسان ها هستیم که خواسته ها و رویاهای خودمون رو خلق میکنیم. پس از همه رویاها و خواسته هامون قوی تریم چون خالقشون هستیم. بنابراین توانایی فتح تک تک شون رو داریم.پس:

فراموش کن آنچه را که نمیتوانی به دست بیاوری و به دست بیاور آنچه را که نمیتوانی فراموش کنی



:: برچسب‌ها: آرزو , خواسته , خدا , خواهرم , امید , حکمت ,
:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

من و آجی مهرناز باز هم امروز دعوامون شد. شاید بگین دوست داشتن و این همه دعوا؟ اما وقتی من و آجی دعوامون میشه و ناراحتیش رو میبینم تازه میفهمم چقدر دوستش دارم. امروز به آجیم واقعیت رو گفتم. گفتم که ترس از دست دادنش رو دارم و این فکر که یه روز ممکنه از هم جدا بشیم آزارم میده اما آجی بازم مثل همیشه با صدای مهربونش خیلی آروم بهم گفت که ما جدا نمیشیم و این روز نمیرسه.


نمیدونم چی توی صدای آجیمه. شاید خدا توی صدای آجیم قرص آرامبخش کار گذاشته آخه امکان نداره من صدای خواهرم رو بشنوم و آروم نشم حتی توی دعواها. یه جور آرامش درونی و قلبی بهم میده مهربونیه صداش. ازش خواستم یه شعر واسم بخونه و هروقت ناراحتم اون رو آروم توی گوشم بخونه. نمیدونم این کار رو میکنه یا نه .

یه وقتهایی مثل الان دلم از این همه فاصله میگیره. از اینکه نمیتونم توی شهری نفس بکشم که خواهرم داره نفس میکشه. جایی که آجیم نفس میکشه حتما آب و هواش پاکه حتی اگه تهران باشه آخه نفسهای خواهر من خیلی پاکه. کاش میشد پیش خواهرم باشم. گاهی خیلی بیتابش میشم. اونقدر بیتاب که از دوریش گریه میکنم اما تا حالا بهش نگفتم. گاهی اوقات هم چشمهام رو میبندم و تصورش میکنم. یعنی میشه یه روزی این فاصله بمیره؟
 



:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

من احساس میکنم علت دعواهای من و خواهرم اینه که به نیازهای هم و به شرایط هم اهمیت نمیدیم. شاید هم لجبازی میکنیم گاهی اما جدی به احتیاجات هم زیاد اهمیت نمیدیم. از ساده ترین شون گرفته تا مهم ترین شون.

رابطه من و آجیم یه جورایی کلاسه درسه. یه کلاس درس واسه ارتباط موفق. اینکه چطور ارتباطی موفق داشته باشیم اما فرق این کلاس با بقیه کلاسها اینه که اینجا همه چیز رو تجربه میکنیم و همه دروسش عملی هستن. اینجا درسها رو عمیق یاد میگیریم چون هیچ درسی تئوری نیست و ما با دعواها و شکست هامون میتونیم ایرادهای یک رابطه رو بفهمیم. مثلا من فهمیدم که آدم باید به نیازهای طرف مقابل تا حدی که براش مقدور هست اهمیت بده و شرایط طرف مقابل رو در مواقعی که واقعا نیاز به درک داره درک کنه. مثلا خود من الان درک نمیکنم که آجی مهرناز درگیره انجام کارهای جشن عروسی داداش شده و نمیتونه زیاد با من باشه. خب من اینجا مقصرم که درک نمیکنم شرایط آجیم رو اما آجیم هم مقصره چون میتونست یه کار رو انجام بده که دعوامون نشه : میتونست حداقل یه اس ام اس بده و با همون یه اس ام اس اینقدر بهم محبتش رو ثابت کنه که من به استقبال درک کردن برم و با روی باز و آرامش این شرایط رو بپذیرم. مثلا میتونست فقط با یه اس ام اس اینجور بگه : آجی خوبم من به فکرتم و توی قلبمی. میدونم به خاطر این شرایط یه کم ازت دور شدم اما بدون قلبم پیشه تو بوده و هست و حتی توی این شرایط به یادتم. ببخش که کمتر میتونم این روزها کنارت باشم.

شاید همین یه اس ام اس وسط روز و یه موقعی که من اصلا منتظر پیامی از سوی آجیم نبودم میتونست غافلگیرم کنه و میتونست اینقدر من رو شاد کنه که این گرفتار بودنش رو حتی اگه ۱۰۰روز طول بکشه اما راحت درک کنم و این اطمینان رو بهم میداد که از یادش نمیرم با مشکلات و گرفتاری ها و هنوزم دوستم داره و فقط سرش شلوغه.

خب میبینین شاید دوتامون در حق هم کوتاهی کردیم. گاهی میشه با یه کلام و حتی یه جمله محبت آمیز به افکار منفی عزیزان مون خاتمه بدیم. خب میدونید چیه؟ من حس کردم مهرناز با کوچکترین گرفتاری من رو از یاد میبره. حتی وقتی بهم گفت انگار یه چیزی کم داره وقتی تمام روز با من در ارتباط نبود ُ ین حرف رو باور نکردم چون با خودم گفتم حداقل میتونست با یه اس ام اس بگه به یادمه. اس ام اسی که فقط ۲ دقیقه بیشتر زمان نمیبرد.

گاهی اوقات:

عزیزان ما نیاز دارن که بدونن یا حتی بشنون که ما دوستشون داریم و برای ما مهم هستن.
 



:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

سكوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان

وشگفتي هاي بر زبان نيامده

در اين سكوت حقيقت ما نهفته است

حقيقت تو و من



براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم،

كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند

گوشي كه،

صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود

براي تو و خويش روحي كه اين همه را در خود بگيرد و بپذيرد

و زباني كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد

و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم

گاه آنكه ما را به حقيقت مي رساند خود از آن عاري است

زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي بخشد
 



:: برچسب‌ها: سکون سرشار از ناگفته هاست ,
:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

دیروز یه روز خیلی قشنگ بود. با آجی مهرناز درباره ناراحتی هام حرف زدم. یه چیزی رو اعتراف کنم ؟ من خیلی زود از کوره در میرم و عصبی میشم. آجی مهرناز هم این رو میدونه. اما چیزی که میخوام اعتراف کنم این نیست. میخواستم اعتراف کنم که هروقت من عصبی میشم آجیم خیلی با آرامش باهام برخورد میکنه و آرومم میکنه. این نکته دومی هستش که من از آجیم و توی رابطه خواهریمون یاد گرفتم. وقتی طرف مقابل شما عصبی میشه مطمئن باشید که عصبی شدن شما و اینکه شما هم متقابلا تند مزاج بشید فقط کار رو به جای باریک میکشونه و دعوا رو وسعت میده و اصلا نمیتونه نتیجه خوبی داشته باشه. وقتی من عصبی میشم با اینکه حرفهای تندی میزنم یا قضاوتهای بیجا میکنم اما مهرناز با آرامش کنارم میمونه و آرومم میکنه. با اینکه بزرگتر از منه اما از حرفهام عصبی نمیشه و سعی میکنه من رو آروم کنه. دیروز وقتی احساس کردم که خیلی خیلی عصبی هستم و حتی از عصبانیت گریه کردم ُ آجیم بغلم کرد و آروم باهام حرف زد. بهم گفت من رو دوست داره و تفکراتم اشتباهه. واسم توضیح داد که به نیازهام اهمیت میده و هرگز ترکم نمیکنه.


انصافا توی لحظه ای که فکر میکردم مهرناز باعث عصبانیت من شده فقط خودش بود که تونست آرومم کنه

خب نتيجه اين شد كه يه قدم به هم نزديك شديم. من فهميدم آجيم به نيازهام اهميت ميداده و شايد من متوجه نشده بودم. آروم شدم و همه چيز به حالت طبيعيه خودش برگشت.

سعي كنيد وقتي كسي عصبانيه از لجبازي كردن و جبهه گرفتن جلوي اون آدم خودداري كنيد. آرومش كنيد و توي آرامش باهاش حرف بزنيد. عصبانيت روي منطق و درك آأم رو ميپوشونه و ما رو كاملا غيرمنطقي ميكنه پس مطمئن باشيد حرف زدن توي عصبانيت فقط يه نتيجه داره : پشيموني



اگه ميبينيد طرف مقابلتون نميتونه عصبانيت خودش رو كنترل كنه شما سعي كنيد آرومش كنيد و بعد توي آرامش از خودتون دفاع كنيد. يه چيزي بگم؟ بي منت اين كار رو بكنيد. يه جورايي به طرف مقابل ثابت كنيد كه آرامشش براتون مهمه و به ناراحتيش اهميت ميدين. سرش داد نزنيد و به خاطر عصبانيتش سرزنشش نكنيد.

يه چيز ديگه هم بايد بگم. آجي مهرناز تازه ديروز به من گفته بود كه شرايطش توي اين چند روز چي بوده و من متوجه شدم كه اگه زودتر بهم اينا رو ميگفت شايد درك كردن موقعيتش راحت تر ميشد. پس هميشه يه وقتي رو واسه حرف زدن به عزيزان تون اختصاص بدين و بعضي از شرايط رو براششون توضيح بدين.

اكثر دعواها و ناراحتي ها به خاطر سو تفاهم ها هستن . پس چه بهتر كه قبل از اينكه سو تفاهمي پيش بياد ما خودمون شرايط رو براي طرف مقابل تا حد امكان توضيح بديم.

يادتون نره كه دوتا چيز ميتونه خيلي توي روابط عاطفي مهم باشه :

۱ . مهربان باشيد و مهربان صحبت كنيد

۲. آرامش رو هم براي خودتون هم براي طرف مقابلتون به وجود بياريد و توي عصبانيت به نتيجه گيري نرسيد
 



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

و عشق هيچ گاه به معناي رسيدن نيست
مي توان "عاشقانه" عاشق بود ولي به معشوق نرسيد
چرا كه عشق به تنهايي مي تواند از خود دفاع كند



وقتی که چشم هامون رو میبندیم و به زبون مون رخصت میدیم که هرچی میخواد بگه و همه چیز رو به بدترین شکل عنوان کنه ُ میدونید چی میشه؟ دوتا چیز شکسته میشه: حرمت و دل

حرمت عشق مون و دل معشوق مون

چقدر بد زدیم شکستیم


گاه چقدر بی پروا دل یکدیگر را میشکنیم غافل از اینکه شاید لحظه ای دگر نباشیم یا نباشد

و تو هرگز نخواهی فهمید که من در نبود تو در میان این همه نگرانی و ظلمت و در میان این همه دروغ و بی رحمی و در میان این همه انسان های دور از انسان و مهرهای دور از مهر چه خواهم کشید

حسرت به دل دارم از همه آنچه که میخواستم بشود اما نشد و همه آنچه که نباید میشد اما شد. حسرت به دل دارم که دستانم را در دستانت احساس نکردم و حسرت به دل دارم که قسم خورده بودم قلبت را نشکنم اما شکستم

به راستی این من هستم که از تو دوری میکنم یا این تویی که از وجودم خسته شده ای؟

آیا تو میدانی که لایق بودن برای من در تو خلاصه شده است و عشق برایم در نگاه تو معنی شده است و مهربانی برایم در گرمای آغوش تو تعبیر شده است؟ میدانستی؟ میدانستی اگر نباشی چه بر سر من خواهد آمد؟ منی که این همه بی پروا وداع را بر زبان می آورم آیا میدانستی که در وجودم این همه پروا پوچ و توخالی است؟ میدانستی دلم میلرزد؟ میدانستی بیمار وجودت شده ام؟ میدانستی که ...

که تو را دوست دارم حتی اگر...
 



:: بازدید از این مطلب : 655
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

خیلی بی تاب شدم

میگن از دل برود هرآنکه از دیده رود

شما به این جمله اعتقاد دارید؟ من که خیلی اعتقاد دارم و به خاطر همینه که کلی استرس گرفتم. اگه توی کنکور امسال قبول نشم چی میشه؟ یعنی دیگه خواهرم رو نمیبینم؟

خودمونیم ها خیلی بده آدم مطابق با زمان خودش پیش نره. حالا من با 23 سال سن باید برم امتحان کنکور بدم با نوجوانهای 17،18 ساله. اما چاره چیه؟ این تنها راه رسیدن به خواهرمه.

گاهی وقتی به خودم و مهرناز فکر میکنم و به اینکه ما چقدر همدیگه رو باور کردیم و صیغه خواهری خوندیم، خودم هم تعجب میکنم که مهرناز تا این حد با رویاهای من سازگار شد 



:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

خدایا سلام

نمیدونم چه حالی الان دارم

دلشوره دارم

دلهره دارم

روزهای سختی داره واسم میگذره

توی انتظار لحظاتی هستم که نمیدونم آخرش چی میشه

توی دریایی از دلهره اسیر شدم و نمیدونم بالاخره یه قایق توی این دریای بزرگ پیدا میشه واسه من؟

خدایا هیچوقت فکر نمیکردم واسه نتیجه کنکور تا این حد دلهره بگیرم.

خدایا هدف من با همه این بچه هایی که کنکور دارن فرق داره

اگه امسال نتونم تهران قبول بشم، دیگه هرگز خواهرم رو نمیبینم و این احساس خواهری کم کم از بین میره

خدایا کسی نمیدونه توی دلم چی میگذره

یه خواهشی بکنم نه نمیگی؟

به فرشته هات ، به اونایی که دوستشون داری و از همه بیشتر به تو نزدیک ترن بگو واسم دعا کنن.

خدایا نمیگم از همه آدمها بیشتر رنج کشیدم چون میدونم اینطور نیست

اما در حد خودم تا حالا کم زجر از زندگی نکشیدم

خدایا واسه داشتن خواهرم خیلی سختی کشیدم

خیلی گشتم

خیلی آدم ها با احساساتم بازی کردن

خیلی ها بهم خندیدن

خیلی ها واسه سرگرمی به احساسم خندیدن

خیلی ها نارفیق شدن

خیلی ها خندیدن

خیلی ها تهمت ناروا زدن

خیلی ها سرزنش کردن

خیلی ها یواشکی مسخره کردن

خیلی ها علنی مسخره کردن

خیلی ها خیانت کردن

خیلی ها گفتن هستن تا آخرش اما همین که نیاز خودشون تمام شد یه دفعه گفتن از دلشون رفتم

خیلی به خاطر یکی دیگه از من گذشتن

خیلی ها بهم توهین کردن



اما خدا



تو که میدیدی چقدر تنهایی همه رو به جون خریدم و سپردم به تو



حتی جواب تهمت هاشون رو ندادم



توهین شنیدم و هیچی نگفتم



خدایا...

خیلی شبها ازت خواستم مهرناز رو از من نگیری

میدونی چرا؟

چون با همه واسم فرق داشت

احساسم رو فهمید

درکم کرد

بهم توهین نکرد

نشد بگه احساسم واسش فقط یه خیالبافیه

شاید صیغه مون از دیدش خیلی بچگانه و بی پایه بود اما یه جوری جلوی من بهش اهمیت میداد و با جدیت ازش حرف میزد که بهم دلگرمی میداد

خودش یه خواهر خوب داشت و به من احتیاجی نداشت اما هیچوقت به روی من نیورد که بهم نیاز نداره

خدایا یه چیزی بگم؟

اگه دوستم داری. اگه یه گوشه ای از زندگیم کاری کردم که به دلت نشست، به حرمت همون یه لحظهو به حرمت عشقی که از تو به دل دارم، من رو هرطور که میخوای به مجازات بکش اما مامانم بابام و آجی مهرنازم رو از من نگیر و با نداشتن این سه نفر ، مجازات یا امتحانم نکن.



خدایا اگه دوستم داری کمکم کن برم تهران. تو که میدونی من نه آزادی اون شهر رو میخوام و نه امکاناتش رو و نه حتی یه زندگی جدید. خدایا ، کمکم کن. تو که از نیت قلب من آگاهی، از تو کمک میخوام. کمکم کن برم. خدایا ، اینبار دارم ازت میخوام هر طور شده اجازه بدی برم. خدایا تو راضی نشو خواهری رو که با این همه مشقت به دست اوردم به همین سادگی و سر یه آزمون ساده، از دست بدم.

خدایا سلامتی همه مامان باباها رو از تو میخوام. سایه هیچ پدر و مادری رو از بالای سر فرزندان کم نکن. خدایا سلامتی بابا و مامانم و سلامتی بابا و مامان آجی مهرنازم رو از تو میخوام. خدایا این روزها بابام خیلی میره توی فکر و مامانم هم خیلی غمگینه. خدایا اگه دوستم داری ، والدینم رو این دنیا حفظ کن و اون دنیا عاقبت به خیر کن.

خدایا مواظب خواهرم باش. این روزها سرکارش خیلی خسته میشه. واسه رفت و آمدش در پناه خودت بگیرش و مواظب سلامتیش باش. بهش آرامش و صبر بده واسه این روزها که روحیه اش خوب نیست.

خدایا ...

کمکم کن برم
 



:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

دلم از رسیدن به چیزی که میخواد، خیلی ناتوان شده اما فقط و فقط تو رو واسه تواناییش کم داره. دلم رو اروم کن خدا. یادته همیشه وقتی یه چیزی ازم میگرفتی، حتی اگه خیلی زجر واسش میکشیدم اما توی همون زجرم، توروشکر میکردم و میگفتم راضیم به رضای تو؟ حالا یه بار تو به رضایت من راضی بشو خدا. دلم به اینجا خوش نیست. کمکم کن برم. خدایا، نمیگم لایق این هستم که من رو به خواسته ام برسونی اما میگم اینقدر بهت امید دارم که اگه کمکم نکنی ازت دلگیر میشم. کسی رو غیر از تو ندارم خدا. کمکم کن. به خاطر دلم به خاطر آبروم به خاطر اون همه سرزنشی که شنیدم. کمکم کن خدایا. وقتی یه آدم جز خداش کسی رو نداره و با خداش حرف میزنه، خیلی مظلوم میشه انگار دلش از همه بدی ها و کینه ها پاک میشه اون لحظه. منم با یه دل پر از امید و شوق اومدم پیشت خدا. من رو ناامید از در خونه ات برنگردون. خدایا من قدرتی ندارم واسه رفتن. نه پولی دارم و نه اجازه رفتن و نه خونه و سرپناهی توی اون شهر. تنها پل موجود ، همین آزمونه. کمکم کن خدا. به همه بچه هایی که امسال کنکور دارن کمک کن. دوره ما 23 ساله ها از کنکور گذشته و دور دوره این بچه هاست. به همه شون کمک کن خدا.
 



:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

دلم گرفته است

از بلندای راهی که میان مان سبز شده است

از قامت دیواری که بین مان بالا رفته است

از سرمای صدای تو که زمستانی شدنش را هر روز بیش از پیش درمیابم

از نگاهت

که می دانم نگاهم در حسرتش بسته خواهد شد





دلم گرفته است

از آغوشت که گاه گاه با تصورش جان گرفته ام

و می دانم

که هرگز رنگ حقیقت نخواهد گرفت



دلم گرفته است

از دستانی که به سادگی دستان تو را لمس میکنند و از بی قراری دستان من غافل مانده اند



دلم گرفته است

از آنان که فاصله شان با تو قدر یک نفس است

و قدر ندانند

و از من که حسرت یک لحظه از تو را دارم

هیچ ندانند





دلم گرفته است

از تو

که تب داغ تنم را خبر داری

اما

هر روز بیگانه تر از قبل می شوی

گویی تو نیز بر ازار دادن من، کمر همت بسته ای

و یا شاید از یاد برده ای که پیش از اینها

از این دوری، درد مشترک داشتیم



درد مشترک داشتیم

تو تب دستانم را داشتی

و من

داغ آغوشت را
 



:: بازدید از این مطلب : 548
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

خدایا

تو میدونی آینده چی میشه مگه نه؟

خدایا من میرم پیش خواهرم؟

خدایا اصلا اون دوست داره من برم پیشش؟

خدایا میرسه روزی که دستش توی دستم باشه؟

خدایا چی میشه؟

خدایا دلم داره بی تاب میشه

خدایا شده تا حالا حالت بد بشه و احساس کنی هیچ چیزی آرومت نمیکنه؟ تو هم اینجوری میشی خدا؟ من اینجوری شدم. از یه طرف این استرس لعنتی و قرصهای آرامبخشم نمیذاره درس بخونم و از یه طرف دارم روزها رو از دست میدم و از یه طرف هم هر روز داره امیدم به همه چیز کمتر و کمتر میشه. خدایا چکار کنم؟

خدایا کمکم کن
 



:: برچسب‌ها: خدایا , کمک ,
:: بازدید از این مطلب : 542
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

من و مهرناز بیشتر از 8 ماه شده که با هم خواهر هستیم اما هنوز نشده...

نشده گرمای دستهاش رو حس کنم

نشده توی آغوشش آروم بگیرم

نشده بتونم توی نگاهش خیره بشم

نشده با افتخار دستش رو بگیرم

نشده با هم و کنار هم و چشم توی چشم هم بخندیم و قهقهه بزنیم

نشده بریم گردش بریم پارک بریم سینما بریم قدم بزنیم

نشده سرم رو روی شونه خواهرم بذارم

نشده وقتی از همه دنیا میترسم وجود خواهرم رو کنارم داشته باشم

 

این فاصله بین ما داره آزارم میده

 

و حالا...

بعد از این همه دوری، فقط 2 ماه باقی مونده تا اولین دیدار من و خواهرم

یعنی ممکنه خدا؟

بگو خواب نیست

بگو تا اون موقع زنده میمونم 



:: بازدید از این مطلب : 561
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

خودت رو با انسانهای سست ایمان مقایسه نکن چون باعث غرور کاذب در وجودت میشه .



روی ضعفها و ناتوانایی ای خودت تمرکز داشته باش اما توقف نداشته باش.



همه ما مخلوق خداوند هستیم اما باید بکوشیم که معشوق خداوند شویم چرا که مخلوق بودن حقیقت وجودی همه ماست اما معشوق بودن است که خداوند از ما انتظارش را دارد.



دو چیز انسان را به تباهی میکشاند: غرور در ایمان و غرور در علم



در هر مقطعی از موفیقت که هستی به خودت افتخار کن اما از خودت راضی نباش.



بزرگی و بزرگ شدن به گذشت روزها نیست بلکه به تعداد رنجهایی است که طاقت می آوریم.



شاید اگر انسانهای بد نبودند قدر انسانهای خوب را نمیدانستیم.



میدونی هنر یعنی چی؟ یعنی اینکه در اوج گریه بتونی لبخند بزنی.
 



:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

اینجا اهواز است 

یعنی جایی که من( آجی کوچیکه) زندگی میکنم

در نمایی دیگر:

 

و در فاصله تقریبا هزار کیلومتری از شهر من:

اینجا تهران است

در نمایی دیگر

جایی که خواهرم زندگی میکنه

فاصله بین من و خواهرم خیلی زیاده اما از همین راه دور همدیگه رو باور کردیم و به هم اعتماد کردیم


 

 



:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

امروز بهترین روز زندگی من بود

من و آجی مهرناز امروز صیغه خواهری خوندیم

نمیدونم چه طوری میتونم حسم رو براتون بگم.

گریه کردم

از شوق زیاد گریه کردم

مثل اونایی که انگار از قفس آزاد شده باشن یا مثل اونایی که انگار بعد از یه عمر از اسارت آزاد شده باشن ، از شوق زیاد دلم میخواست داد بزنم

من و مهرناز خواهر همدیگه شدیم

حالا دیگه چی میتونه بین ما فاصله بشه؟

کی میتونه ما رو جدا کنه جز خدا؟

امروز آروم بود

امروز آبی بود

امروز بهاری بود

امروز با اینکه همه جای دنیا سیاه بود اما انگار دل من روشن بود

امروز انگار واسه یه لحظه همه غمها رفتن زیر خاک

امروز حتی آغوش آجیم امن تر و پاکتر و مهربان تر شده بود


من و مهرناز راستی راستی خواهر هم شدیم


امروز دلم آروم بود مثل یه بچه که هیچی از غم دنیا نمیفهمه

امروز اینقدر شاد بودم که اشک شوق اومد توی چشمهام

امروز انگار آجیم مهربونتر شده بود انگار از من بود انگار از خون من بود انگار از روح و جسم من بود


امروز من و اجی مهرناز صیغه خوندیم


مهمون نداشتیم

کسی رو نتونستیم دعوت کنیم چون شاید کسی از خواهری ما خوشحال نمیشد اما یه مهمون داشتیم که جای همه مهمونا رو پر کرد و به اندازه همه مهمونها برامون صفا اورد و دلمون رو شاد کرد. یکی که شاهد پیمان بود. یکی که هیچ حرفی نزد اما لبخندش رو میشد ندیده هم حس کرد. اون خدا بود...



امروز انگار دست شیطان هم از قلب من و آجیم دور شده بود

امروز انگار همه دنیا به من حسادت میکرد

امروز فهمیدم میشه از یه فاصله هزار کیلومتری هم خوشبختی رو داشت

امروز فهمیدم خواب نبوده این خوشبختی

امروز فهمیدم اگه خدا خیلی از آدمها رو از من گرفت، حکمتی توی کارش بوده

امروز آبی بود

امروز حتی هوای دل من آفتابی بود

امروز گوش دنیا کر، دست سرنوشت برامون یه لبخند رو رقم زد

امروز دلم میخواست داد بزنم

اما نشد


ولی حالا به تلافی امروز


داد میزنم:

من و مهرناز خواهر هم شدیم م م م م م م م


خدایا شکرت
 



:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

باورم نمیشه.
اوایل که خداوند آجی مهرناز رو به من داد ، فکر میکردم یه روز از پیشم میره اما حالا باورم نمیشه که...

همیشه فکر میکردم آجی مهرناز هم مثل همه آدمها بد میشه اما حالا باورم نمیشه که...

بارها بهش تهمت زدم و گفتم یقین دارم که ترکم میکنه اما حالا باورم نمیشه که...

توی همه دعواهامون بهش هزار بار گفتم : خداحافظ واسه همیشه. اما حالا باورم نمیشه که...

گاهی بهش شک کردم، به خوبیهاش به آرامشی که بهم میداد اما حالا باورم نمیشه که...

وقتی توی آغوشش آروم میگرفتم فکر میکردم یه روز این آرامشو از من میگیرن اما حالا باورم نمیشه که...

باورم نمیشه که آجی مهرناز پذیرفته با من صیغه خواهری بخونه و خواهر شرعی و حقیقی من بشه. قرار شده 18 همین ماه یعنی شنبه آینده، من و آجیم صیغه خواهری بخونیم. هنوزم باورم نمیشه که مهرناز میخواد واسه همیشه کنار من بمونه. خدایا بهم دریا دریا دل بده که دل کوچیک من واسه این همه خوشبختی جا کم میاره. کسی نمیتونه شادی من رو وصف کنه . کسی نمیتونه بفهمه خوشبختی و آرامشی که بعد از 23 سال قراره بهش برسی، چقدر لذت داره. آره من خوشحالم. اینقدر خوشحالم که گاهی حس میکنم از شدت خوشحالیه زیاد دارم جنون میگیرم. همش میگم نکنه یه خواب باشه و یکی بیاد من رو از این رویای خوشبختی بیدار کنه. اما هرچی چشمهام رو میمالم میبینم نه جدی انگار بیدارم.

تنهاغمی که توی دلمه فقط یه چیزه که به آجیم هم گفتم. اینکه چقدر سوت و کور مراسم مون انجام میشه و نه کسی دعامون میکنه و نه کسی بهمون تبریک میگه. حتی از این راه دور نمیتونم توی چشمهای آجیم نگاه کنم و با نگاهم بهش بگم چقدر بهش نیاز دارم و چقدر از داشتنش احساس آرامش و خوشبختی دارم. دلم میخواست توی لحظه صیغه مون دستم رو توی دستش بذارم و بهش بگم از احساس پاکی که به من میده ، از همه احساس های دروغین و ناپاک این آدمها ایمن شدم. دلم میخواست به اونایی که میان بگم به خواهرم افتخار میکنم و بهترین خواهر رو دارم که بدی هام رو صبوری میکنه و نگرانم میشه و بهم آرامشی رو میده که هیچکس نمیتونه بده. اما خب کسی نیست. اما آجیم واسم کافیه. داشتنش اینقدر ارزشمنده که به همه چیز برتری داره .

ای کاش عشق را زبان سخن بود


خدایا شکر. شکر به خاطر تمام الطافی که به ما داشتی. شکر به خاطر تمام نعمتهایی که به ما بخشیدی و تمام چیزهایی که از سر حکمت یا به ما ندادی یا از ما گرفتی. خدایا شکر به خاطر احساس مون که بوی تو رو میده. شکر واسه همه چیز خدایا.
 

سپردم به تو دریای دلم را
تو ای افسانه ایثار خورشید
دلم از روی عشقی آسمانی
وجودش را به چشمان تو بخشید

 



:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد